آیراآیرا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

ماه تی تی ...

یاد ایام..

ماه تی تی ، ماه شبهای من ، سلام... امشب بیخوابی زده به سرم طلا بانوی من...  تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که بیام وبلاگت و  یه کم باهات حرف بزنم عزیز دردونم از اول تولدت عکسات رو نگاه کردم باورم نمیشه که دوساله شدی مثل چشم بر هم زدن گذشت . ببینن چقد کوچولو بودی دخترم .   الان واسه خودت خانمی شدی ماشاله توی جونت   الهی که دخترم همیبشه دلت شاد باشه و همیشه آرامش داشته باشی ... دوستت دارم به اندازه تمام لحظه های عمرم که گذشت..  گاهی فکر میکنم که اگه همین الان عمرم تموم بشه و خدا بپرسه از این سی سال عمرت چی داری فقط میگم "دخترم آیرا.." تو همه ی بود و نبود من هستی . ...
10 آذر 1393

پاییز با یه دوست خوب..

امروز جمعه 7 آذر 93 بود .روز خوبی بود یه روز قشنگ پاییزی  توی پارک آزادی با ماریا گلی و مامانش... راستی این پالتو خشگل که پوشیدی رو خاله نسرین جون مهربون بافته واست نازگلم.   ممنوم که هر دوتون دقیقا دارید به دوربین من نگاه میگنید!!!! بزار من یه تلفن ضروری دارم الان میام آفرین ماریا دختر خوبی باش و دست منو بگیر تا گم نشی من خودم مواظبتم. خوش به حالشون که دارن آب بازی میکنن.. آخی چقد آفتاب خوبه گرم شدما   ماریا بیا کنار، بیا بریم خوب مگه نمیگم بیا بریم ای بابا مامان جون بدو تا گرفتمش یه عکس دونفره بگیر ازمون الان درمیره ها... میخوای من باهات دوست بشم مت...
7 آذر 1393

ماه من..

عزیز دردانه ی من کاش میدونستی که چقدر دوستت دارم .. تو  مایه ی آرامش دل من و مهدی هستی . عاشق بابا مهدی هستی وقتی  بابایی از سر کار میاد از لحظه ای که صدای ماشین رو میشنوی دیگه سر از پا نمیشناسی و تا بابا می آد میپری بغلش و  فرصت لباس عوض کردن هم بهش نمیدی دستات رو حلقه میکنی دور گردنش و بوسش میکنی ... نمیتونم رابطه ی تو و بابات رو توصیف کنم .گاهی که میخوابی با با میاد بالا سرت نوازشت میکنه و  با تمام وجودش نگات میکنه و من... عاشق این لحظه ام .. میشینم کنار و بابایی رو نگاه میکنم ..... خدایا شکر به خاطر همه ی لطفایی که بهم کردی.. که مهدی رو بهم دادی... که آیرا این فرشته ی معصوم رو به من...
6 آذر 1393
1